اولین فرزند

مرضیه حسین پور اصفهانی
buchabufa@yahoo.com

اولین فرزند بود, و وقتی به دنیا امده بود, مادرش از دنیا رفته بود , و پدرش اسمش را گذاشته بود, نقره.

وقتی هفت ساله بود, پدرش به اوگفته بود: تو اولین فرزند بودی و وقتی به دنیا امدی, مادرت مرد. مثل همه زنهای جوان دیگر دهکده که وقتی اولین فرزندشان را به دنیا می اورند, می میرند. و تو یک دختر به دنیا امدی,و وقتی اولین فرزندت را به دنیا بیاوری میمیری! و برای همین است که دهکده پر از مردهای پیر تنهاست. همه دختر های این دهکده اینطورند و برای همین است که هر مردی فقط یک فرزند دارد, اولین فرزندش را!

بیرون دهکده کلبه ای بود , روی یک تپه . و پیرزنی تنها در کلبه زندگی میکرد. و موهایش سفید بود! و او پیر بود و زن بود! مردم دهکده از او میترسیدند. چون او تنها زن پیر دهکده بود. برای همین بود که بیرون دهکده زندگی میکرد. اسمش طلا بود. پدرش این اسم را برایش انتخاب کرده بود. مثل همه دختر های دیگر دهکده! هیچ کس او را نمیدید, چون هیچ کس از دهکده خارج نمیشد.

وقتی هفده ساله شده بود , مردی را ملاقات کرده بود؛ مردی جوان را. و مرد عاشق او شده بود و او عاشق مرد شده بود. مرد گفته بود: اسمم نسیم است و مثل نسیم نرم و پاکم و تو را دوست دارم. با من بمان! نقره ترسیده بود. همانطور که همه میترسند. اما با او مانده بود؛ چون عشق قشنگ است!

نسیم زود میوزد. نرم می اید و ارام میرود. بی انکه چیزی بفهمی. اگر دوستش شدی؛ باید تحمل تعقیب و گریزهای بی پایانش را هم داشته باشی! باید بیرون بروی و پیدایش کنی!

نسیم رفته بود و هفت ماه دیگر نقره کودکی به دنیا می اورد و بعد می مرد! مثل همه دختر های دیگر دهکده! و شاید تا ان موقع نسیم نمی امد. باید بیرون میرفت و پیدایش میکرد.

همیشه اولین گامها میلرزند.

اولین گامهایش میلرزیدند؛ وقتی که میخواست برای اولین بار از دهکده خارج شود. وقتی برای اولین بار به بیرون دهکده رسید, با گامهای لرزان رویش را برگرداند و برای اولین باراز دور دهکده را زیر نظر گرفت. انقدرها هم که قبلا فکر می کرد بزرگ نبود! در حقیقت دهکده شان خیلی هم کوچک بود.

بیرون دهکده, تپه ای دید و روی تپه کلبه ای. نقره تشنه بود و پاهایش ورم کرده بود و کمرش درد می کرد و دلش پیچ میزد. برای همین در کلبه ای را که برای اولین بار میدید, زد. و موجودی که تا ان لحظه هرگز مثل او را ندیده بود, در را باز کرد؛ زنی که پیر بود!

پیر زن پرسید:" ترسیدی؟" نقره سرش را تکان داد. پیرزن گفت:"اسم تو چیست؟" و نقره ارام جواب داد:" نقره!" پیرزن خندید:" چه خوب! من هم طلام! این اسم من است, طلا!" و نقره خیره نگاهش کرد. پیرزن اهی کشید: "می دانم چرا تعجب کردی, مردم دهکده حتی از اسم من هم میترسند! برای همین است که تا بحال کسی این اسم را روی فرزندش نگذاشته. انها میترسند؛ چون من تنها زن پیر دهکده هستم و برای ادمها تنهایی همیشه ترس اور است!" نقره فقط نگاهش کرد و به حرفهایش گوش داد تا وقتی که دلش پیچ زد و حالش دگرگون شد. ان وقت بود که پیرزن فهمید او فرزندی در بطن خود دارد.

طلا پرسید: "چطور از دهکده خارج شدی؟ اصلا چرا از انجا بیرون امدی؟ تو اینجا چه میکنی؟" نقره اخرین جرعه شیر داغ را نوشید و نفسی عمیق کشید. طلا دوباره پرسید:" برای چه از دهکده خارج شده ای؟" نقره گفت: "میخواهم شوهرم را ببینم." طلا که سر در نیاورده بود, پرسید: "شوهرت؟ مگر شوهرت از دهکده خارج شده؟" نقره گفت:" بله , شده!" پیرزن مدتی به پیشانی بلند زن جوان خیره ماند و بعد با صدایی خفه و لرزان پرسید:" اسم شوهرت چیست؟" نقره جواب داد: نسیم! طلا همچنان به پیشانی بلند او خیره مانده بود و نفس نفس میزد.

طلا با خودش نجوا کرد: "همانقدر بلند که او تعریف میکرد؛ بلند پیشانی ترین دختر دهکده!" نقره در بستر خوابش جابجا شد و موهای سیاهش روی پیشانیش را پوشاند. طلا گفت: "و در خواب همانقدر ملیح که در بیداری؛ نقره نسیم!"

"خیلی سال پیش وقتی دختر جوانی بودم, من هم از اهالی همان دهکده ای بودم که تو هستی؛ و مردی جوان عاشقم بود؛ و سالها بود که مادران جوان بعد از تولد اولین فرزندشان, می مردند. و من مثل همه دخترهای دهکده از نزدیک شدن به عشق می ترسیدم. اما مرد جوان دوستم داشت. روزی به چشمهایم خیره شد و گفت: شاید من زودتر از تو بمیرم, چه کسی می داند؟ ومن باور کردم که کسی نمیداند, و با اوازدواج کردم و پس از مدتی ابستن شدم و هر روز که کودکم بیشتر د ربطنم شکل میگرفت, او ناتوان تر می شد. درست یک ماه قبل از تولد نوزادم, مردم را از دست دادم. کسی نفهمید چرا مرد! فقط می دانستیم که درد می کشد. روزی که او را به خاک سپردم, کنار مزارش نشستم و ارام اشک ریختم. همان موقع بود که نسیمی خنک وزید و گلی با خود اورد. یک گل سرخ رنگ , که بوی خوبی داشت و شبیه یک میوه کوچک ابدار بود. نمی دانم چرا, اما من ان گل را چشیدم. شیرین بود. فکر کردم بی خطر است. برای همین انرا یکجا بلعیدم, و بعد احساس کردم چیزی در وجودم مرا به حرکت وا داشت. وقتی به خانه ام بر گشتم بیشتر و بیشتر احساس شعف می کردم. انگار که او با من بود. انگار هدیه ای از او گرفته بودم. و همین طور مشعوف و شگفت زده ماندم تا انکه یک ماه گذشت. نوزادم را به دنیا اوردم و زنده ماندم! و گوری که گورکن برایم اماده کرده بود, خالی ماند. مردم دهکده وحشت زده شدند و شایعه کردند که من سخت مریضم! و از ترس انکه مبادا بیماریم به دیگران سرایت کند, از دهکده بیرونم انداختند؛ مرا و نوزادم را!" نقره پرسید:" چه بلایی به سر کودکت امد؟" طلا گفت:" هیچ بلایی! او به سلامت بزرگ شد و تبدیل شد به یک مرد جوان و تنومند." نقره پرسید:" اسمش را چه گذاشتی؟" طلا ارام سرش را بالا اورد: نسیم!

-اسمش را نسیم گذاشتم, چون نسیمی گلی برایم اورده بود که به من زندگی بخشیده بود.
-حالا میدانی کجاست؟
- نه! نمی دانم! نسیم می اید و می رود. هیچ نسیمی یک جا نمی ماند. انکه می ماند و نمیرود, مرداب است.

"وقتی ازدهکده بیرونم کردند, انقدر خسته و درمانده بودم که فکر می کردم هر دویمان خواهیم مرد. اما نمردیم! چون من یاد گرفتم! زندگی یادم داد چطور زنده بمانم. و من کوهها را دیدم و دشت ها را, و دهکده های دیگر را, و شهر ها را, و سرزمینهای دور را, ابشارها و دریاها, و رودها و جنگلها, و حیوانات, و ادمها را! من سالها سفر کردم, و چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ یاد گرفتم که گلی هست, در کوههای دوردست سرزمینهای شمالی, که سرخ رنگ است و شبیه یک میوه کوچک ابدار است. و میتواند مادران جوان دهکده را شفا دهد. به دهکده برگشتم تا به مردم بگویم که راز زندگی, گلی کوچک است! اما مردم از من ترسیدندو به سویم سنگ پرتاب کردند و به حرفهایم خندیدند. مجبور شدم به خارج از دهکده بیایم و کلبه ای بسازم و منتظر بمانم تا روزی مرا بپذیرند و به حرفها یم گوش کنند. حالا هم که می بینی اینجا هستم. نگفتی تو چطور از دهکده خارج شدی؟"

"من عاشق ام. به نسیم گفتم: من عاشقم! و دارم میمیرم. بمان, میخواهم تو را تا اخرین دم, ببینم. خندید و گفت: شاید من زودتر از تو بمیرم, چه کسی میداند؟ اما من عاشق بودم و نسیم رفته بود و زمان میگذشت. باید پیدایش می کردم و یک بار دیگر به صورتش نگاه میکردم, وقتی که به رویم لبخند می زد. به پدرم چیزی نگفتم. به هیچ کس چیزی نگفتم. فقط تصمیم گرفتم. و یک شب که همه جراتم را یکجا جمع کرده بودم, از دهکده بیرون زدم, همین!"

"اینجا جاییست که پیری منتظر نشسته تا گوش شنوایی پیدا کند و به او حقیقتی را بگوید و رازی را اشکار کند. وقتی به پیری برسی خواهی دید که زمان کشدار می شود. انگار که تا ابد فرصت داری! اما تو خیلی جوانی, برای تو فرصت چندانی باقی نمانده, و وقتی وقت تنگ باشد, منتظر نشستن ابلهانه است. چرا بلند نمیشوی و از اینجا نمی روی؟ برو به به سوی کوه های شمالی, از نسیم سراغ گلهای سرخ کوچک شیرین را بگیر."

خورشید در حال طلوع بود. هزاران هزار سال بود که این کار را میکرد. هر روز صبح طلوع میکرد و وقتی شب میرسید, غروب می کرد. و نقره سالها بود که زندگی می کرد و سالها بود که هر روز طلوع ها می دید و هر شب غروب ها را. ولی این طلوع که مثل همه طلوع های دیگر بود, شبیه طلوعی متفاوت بود!

حالا نقره به سوی سرزمینهای شمالی میرفت و نسیم می وزید و خورشید بالا می امد... .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34336< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي